مهرزادمهرزاد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

مهرزاد کوچولوی ما

تواناییهای پسرم تا امروز

پسرم از یک ماهگی شما خندیدن به صورت واضح رو انجام دادی قبلا خنده و اخم ،تعجب رو قاطی انجام می دادی یعنی بدون اراده عضلات صورتت حالتها رو به خودش می گرفت بگذریم اون موقع هم من وبابایی به همین خنده ها ذوق می کردیم.وتوی 3-4 ماگی بود که دمر می شدی ....دو سه بار هم از روی تخت افتادی ولی روی بالشها ومن دیگه شما رو بدون محافظ روی تخت خودمون نمی زاشتم .توی 5 ماهگی سینه خیز می رفتی وسعی می کردی خودتو به چیزایی که می خوای برسونی واینکه توی خواب هم می تونستی به یک طرف  ودمر بخوابی ...یادمه اسفند ماه که برای اولین بار سرما خورده بودی ،شما رو پیش دکترت بردیم من از دکترت پرسیدم توی خواب دمر هم می شه برای تنفسش مشکلی نداره ودکتر گفت نه دیگه حتما خودش ...
27 ارديبهشت 1391

روز مادر

روز شنبه 23 اردیبهشت روز مادر بود همین جا از مامان خودم که برای من خیلی خیلی زحمت کشیده ودر هر زمانی که به کمکش نیاز داشتم کنارم بوده تشکر کنم .واقعا با هیچ جمله ای وبا هیچ عملی نمی تونیم اونجور که لایق مادرا هست ،ازشون تشکر کنیم. فقط می گم مامان خیلی دوست دارم. روز شنبه من وقت دکتر داشتم .من وشما وبابایی رفتیم چهار راه طالقانی.بابایی شما رو بیرون نگه داشت ومن رفتم واومدم وبابایی توی یه مغازه لباس بچه های خوشگلی دیده بود ....با هم رفتیم تا اگه خوشمون اومد برای شما لباس بخریم ...یه لباس بود که خیلی ناز بود ...تنت کردیم ...وای ماشالله ....خیلی ناز شده بودی...همونو برات خریدیم...مبارکت باشه عزیزم....قراره ماه بعد شما رو آتلیه ببریم ویه عکس ...
27 ارديبهشت 1391

نوروز1391 با یکی یدونمون

عزیزم روز 19 اسفند تولد کسرا بود کسرا از شما 7 ماه بزرگتره وفامیل دور بابایی میشه ولی ما با هم خیلی صمیمی هستیم توی همون مهمونی تصمیم گرفتیم که تعطیلات نوروز رو با اونا وفامیلای هدیه ،خاله کسرا با هم شمال بریم قرار شد که روز عید، قبل از سال تحویل ،راه بیفتیم که به ترافیک نخوریم. صبح ساعت 5-6 بود راه افتادیم وسال تحویل یه جا وایستادیم وعکس گرفتیم .این سفر واقعا خوش گذشت فقط شما وکسرا توی یه اتاق بودید وشبا موقع خواب من و هدی (مامان کسرا )رو بیچاره کردید هر کدومتون که برای شیر خوردن بیدار می شد اون یکی رو هم بیدار می کرد خلاصه ما خواب نداشتیم.عید شماتوی 6 ماه بودی ومن فرنی وحریره بادوم رو به توصیه دکترت شروع کرده بودم واونجا هم برات به سختی ...
22 ارديبهشت 1391

وارد شدن دلبندم به دنیا

من وبابایی بیشتر شبا خونه مامان اکرم می رفتیم  چون مامان دیگه نمی تونست کاری انجام بده بیشتر اوقات دایی مهدی  صبح می اومد دنبالم ومی رفتم خونه ی مامانی  و بعد از ظهرساعت 5  هم بابایی می اومد وشب با هم به خونمون برمی گشتیم.روز سه شنبه هم طبق قرار همیشگی دایی مهدی اومد دنبالم ورفتیم خونه مامانی .دو سه شب بود که بی خوابی داشتم ونخوابیده بودم وخیلی خسته بودم وظهر هم سعی  کردم نخوابم تا شب بتونم بخوابم.شب هم دیگه داشتم چرت می زدم ولی مامانی گفت نخواب که رفتی خونتون بتونی بخوابی.حدود ساعت 12 بود که با بابایی به خونه برگشتیم .منم که خیلی خوابم میومد زود رفتم که بخوابم ولی غافل از اینکه شما تصمیم دارید که به این دنیا تشریف ب...
22 ارديبهشت 1391

از اومدنت تا الان

می خوام از 20 مهر 1390 تا الان 21 اردیبهشت 1391 که شما هفت ماهت شده عکس بزرام وخاطراتی که یادم میاد وتقریبا مهمه بنویسم. مامانی اکرم تا 2 هفته اومد خونمون واز من و شما مواظبت کرد .طفلی خیلی اذیت شد وما همیشه ازش ممنونیم.بعضی ها می اومدن دیدنمون ولی ماهم یه مهمونی توی روز 15 هم گرفتیم که خاله ها و زندایی وخیلی های دیگه رو دعوت کردیم....شما هم خیلی پسر خوبی بودی واصلا اذیت نکردی .اینم عکس از 15 روزگی جیگرم اینم بغل بابایی شما اغلب شبا تا ساعت 2-3 بعضی اوقات هم تا 4 بیدار بودی.گریه نمی کردی...خیلی به ندرت،فقط وقتی دل درد داشتی.فقط می خواستی بازی کنی.قربونت برم عزیزم.... بگذریم از اینکه نه پستونک می گرفتی ونه شیشه وهمیشه باید کنا...
21 ارديبهشت 1391

بارداری تا اومدن نی نی قشنگم

امروز شما 7 ماهت کامل شده.می خوام خاطرات قبل از به دنیا اومدنت واین 7 ماه رو کلی بنویسم واز روزای آینده به روز باشم.خوب تا الان تا 11 هفته و6 روزگیت برات گفتم تا اون موقع معلوم نبود که شما گل پسری.فقط خاله پری وبابییت نظر دادن که شما دختری وگرنه همه گفتن که پسری.من اوایل بارداری سرکار می رفتم( تا 4 ماهگی )ولی بعد تصمیم گرفتم که خونه بمونم چون هوا خیلی گرم بود،برای اینکه به شما آسیبی نرسه وهم اینکه می خواستم بعد از به دنیا اومدنت بزرگ شدن شما رو ساعت به ساعت ببینم ولذت ببرم وچون نمی خواستم حداقل تا 2  سالگی شما سر کار برم وبه همین خاطر دیگه خونه موندم وکارو رها کردم.دقیقا 15 هفته و2 روزت بود که فهمیدیم که شما پسری وبابییت یه پیتزا به من ...
20 ارديبهشت 1391

روزای اول اول

می خوام از روزای اول اول بنویسم.چون حیفم میادکه توی وبلاگت نباشه.منو وباباییت بعد از 2-3 سال زندگی مشترک جای یه نی نی رو خالی می دیدیم واز خدا خواستیم بهمون یه فرشته بده تا اینکه تقریبا روزای آخر ماه بهمن سال 89 بود که فهمیدیم دعاهامون مستجاب شده ....نمی دونی روزی که آزمایش بارداری مامان مثبت شد چه حالی داشتیم...زودی خبرو به همه دادیم وکلی ذوق کردیم وهزاران فکر توی سرمون بود .... سونوگرافی اول 6هفته و 3 روز رو نشون می داد...بار دوم که سونو رفتم یه تصویر از شما رو دیدم که خیلی دوسش دارم،شما اون موقع 11 هفته و6 روزت بود.ومن با همین عکس عاشقت شدم .... اینم اولین عکست     ...
20 ارديبهشت 1391

سلام پسر گلم

الان که این مطلب و می نویسم ساعت یک نیمه شبه.خیلی قبل تر،قبل از اینکه به دنیا بیای باید این وبلاگو درست می کردم .ببخشید مامانی.ولی دوستان می گن هنوزم دیر نیست.پس با نام خدا آغاز می کنم.
17 ارديبهشت 1391
1